شب ندارد سر خواب
در آوار ِ خونين ِ گرگ وميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز ميخواست
و عشق را شايسته ی زيباترين ِ زنان
که ايناش
به نظر
هديّتي نه چندان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.
چه مردی! چه مردی!
که مي گفت
قلب را شايستهتر آن
که به هفت شمشير ِ عشق
در خون نشيند
و گلو را بايستهتر آن
که زيباترين ِ نام ها را
بگويد.
و شيرآهن کوه مردی از اين گونه عاشق
ميدان ِ خونين ِ سرنوشت
به پاشنهی آشيل
درنوشت.ــ
روئينه تني
که راز ِ مرگاش
اندوه ِ عشق و
غم ِ تنهائی بود
احمد شاملو