باغ برهنه

زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق را برید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظهی عبور شبانگاه
پلک جوانهها را
آهسته
میگشایم و میگویم
آیا
اینان
رویای رندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس میکنند ؟
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
بر شاخه میسراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانههای جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود
شفیعی کدکنی